تزریقات‌چی عصرِ روز عرفه زمانی را فارغ می‌کند و برای خرید برخی اقلام موردنیازِ عید قربان راهی خیابان کوثر زاهدان و «بازار مشترک» می‌شود. بعد از نماز مغرب، هنگام بازگشت به خانه، یکی با تلفن همراهش تماس می‌گیرد و می‌گوید: «گوشی آقای فلانی؟» تزریقات‌چی می‌گوید: «آره خودمم.» می‌پرسد: «کجایی؟ می‌خواهم یک امانتی به شما تحویل بدهم.» هماهنگ می‌کنند و کنار تقاطع بلوار مزاری و امام خمینی زاهدان همدیگر را ملاقات می‌کنند. او عبدالحکیم، پسرعموی مولانا عبدالرحیم گمشادزهی رحمه‌الله است و امانتی هم یک بستۀ دارویی شامل سرم و آمپول و چسب و اقلامی از این قبیل است همراه یک کتاب با عنوان «شیرجه در خوشبختی» نوشتۀ دنیل گیلبرت. عبدالحکیم می‌گوید: اینها را مولوی عبدالرحیم رحمه‌الله برای شما گذاشته است.
تزریقات‌چی خیلی متأثر می‌شود. امانتی را تحویل می‌گیرد و با عبدالحکیم خداحافظی می‌کند. سوار ماشین می‌شود و همانجا کنار خیابان در فکر فرومی‌رود و خاطرۀ شبی را که برای تزریقات به منزل مولانا عبدالرحیم گمشادزهی رحمه‌الله رفته بود، در ذهن مرور می‌کند.
آن شب از درمانگاه داخلی دارالعلوم زاهدان با تزریقات‌چی تماس می‌گیرند و می‌گویند فلانی بیمار است، امشب برای ایشان دارو برسان. تزریقات‌چی در فهرست بیماران نام مولانا عبدالرحیم را ثبت می‌کند و پس از سرزدن به چند بیمار بدحال، راهی میدان فلسطین می‌شود و خدمت مولانا عبدالرحیم دوست‌داشتنی می‌رسد. در اتاقی گوشۀ هال نشسته است. عرض سلام و ادب می‌کند و درگذشت برادرشان را به ایشان تسلیت می‌گوید. تزریقات‌چی متأسف می‌شود که اولین دیدار نزدیک و دو نفره‌شان در حالی رقم می‌خورد که ایشان بیمار است. کاش خیلی وقت قبل این دیدار در حال و هوایی دیگر انجام می‌شد.
مولانا عبدالرحیم رحمه‌الله از اندیشه‌ورزان خوش‌فکر و از سرمایه‌های گرانبهای جامعه‌مان بود. باهم از انجمن مجازی «اندیشۀ پویا» که از قضا هر دو عضو آن هستند، سخن می‌گویند. ایشان که خوشرویی و تشویق دیگران از ویژگی‌های بارزشان بود، از مدیر انجمن، جناب مولوی ثناءالله شهنواز تعریف و تمجید می‌کند و قلم توانای مولوی یعقوب شه‌بخش را می‌ستاید. نکاتی دیگر هم در باب اندیشه‌ورزی بیان می‌کند و خلاصه آنکه با تزریقات‌چی با محبت و صمیمیتی زایدالوصف رفتار می‌کند.
مولانا عبدالرحیم در ادامه اندکی از خاطرات گذشته برایش می‌گوید و توضیح می‌دهد که من هم به تزریقات و خدمات پزشکی علاقه داشتم و در دورۀ کارورزی نیز شرکت کردم.
روزهای اول خدمات‌رسانی است و هنوز برخی لوازم موردنیاز پزشکی در اختیار تزریقات‌چی نیست یا کمبود دارد. هنگام تزریقِ سرُم، چسب تمام می‌شود و از چسب زخم استفاده می‌کند. آن شب هر دو بر کم‌بضاعتی‌ و کمبود امکانات تزریقات‌چی می‌خندند. آن شب تزریقات‌چی نمی‌داند که آن دیدار آخرین دیدار آنهاست!
ترزیقات‌چی همچنان در ماشین کنار بلوار مزاری زاهدان نشسته است و سخنان عبدالحکیم را مرور می‌کند که گفت: «آن شب بعد از اینکه شما از خانه رفتید، مولوی عبدالرحیم رحمه‌الله فهرستی به من داد و گفت برو این داروها را همراه چند عدد چسب تهیه کن، سری بعد که مولوی برای تزریق آمد، اینها را به او بدهیم تا برای بیماران استفاده کند. این کتاب را هم همان شب کنار گذاشت که به شما هدیه کند، اما متأسفانه بیماری‌شان شدت گرفت و راهی بیمارستان و از آنجا راهی دیار آخرت شد و فرصت نشد که این امانتی را خودش به شما تحویل دهد.»

379 بازدید

منتشر شده در تاریخ : ۱۴۰۰-۰۴-۳۱

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *


تمامی حقوق طرح برای طراح محفوظ است. Copyright ©

طراحی شده توسط : عبدالماجد شه بخش