شب سردی بود زن بيرون ميوهفروشى زُل زده بود به مردمى كه ميوه مىخريدند. شاگرد ميوهفروش، تُند تُند پاكتهاى ميوه را داخل ماشين مشترىها مىگذاشت و انعام مىگرفت. زن با خودش فكر مىكرد کاش او هم مىتوانست برای بچههایش ميوه بخرد اما از دو سال پیش که شوهرش در مسیر سوختبری فوت کرده، روز به روز به قرضهایش افزوده شده بود خصوصاً که یکی از چهار فرزندش کوچک است و هنوز سه سالش تکمیل نشده است برای تأمین خرج و خوراک آنها سخت در مضیقه است. چشمش به جعبهٔ چوبى بيرون مغازه كه ميوههاى خراب و گنديده داخلش بود، افتاد.
با خودش گفت: «چه خوبه سالمترهاشو ببرم خونه.» مىتوانست قسمتهاى خراب ميوهها را جدا كند و بقيه را به بچههايش بدهد… هم اسراف نمىشد و هم بچههايش شاد مىشدند.
برق خوشحالى در چشمانش دويد…
ديگر سردش نبود!
زن جلو رفت، پاى جعبه ميوه نشست. تا دستش را داخل جعبه برد، شاگرد ميوهفروش گفت: «دست نزن ننه! بلند شو و برو دنبال كارت!»
زن زود بلند شد، خجالت كشيد. چند تا از مشترىها نگاهش كردند. صورتش را قرص گرفت. دوباره سردش شد…
راهش را كشيد و رفت.
چند قدم بيشتر دور نشده بود كه خانمى صدايش زد: «مادرجان! مادرجان!» ايستاد، برگشت و به او نگاه كرد. آن خانم لبخندى زد و به او گفت: «اينارو براى شما گرفتم.» سه تا پلاستیک دستش بود، پُر از ميوه؛ موز، پرتقال و انار
زن گفت: دستت درد نكنه، اما من مستحق نيستم.
او گفت: «اما من مستحقم مادر. من مستحق داشتن شعور انسانبودن و به همنوع توجهكردن و دوست داشتن همه انسانها و احترام گذاشتن و کمککردن به همه آنها بىهيچ توقعى. اگه اينارو نگيرى، ناراحتم کردی.»
او منتظر جواب زن نماند، ميوهها را دست زن داد و سريع دور شد…
هنوز ايستاده بود و رفتن آن خانم را نگاه مىكرد قطره اشكى كه در چشمش جمع شده بود، روى صورتش غلتید. دوباره گرمش شده بود… با صدايى لرزان و لبانی خشکیده گفت: «خير ببينى…»
دیدگاهتان را بنویسید