بیمار نیازمندی از حاشیۀ شهر به مؤسسۀ محسنین معرفی میشود، این بیمار خانم بیوهای است که کرونا نفسش را به شماره انداخته است و فرزندان نگران حال مادر؛ تنها پناهگاهشان هستند. یکی از کارکنان زحمتکش موسسۀ خیریهٔ محسنین به محض اطلاع برایش کپسول اکسیژن میرساند و به تزریقاتچی هم اطلاع میدهند که به او خدماترسانی کند. تزریقاتچی همراه با همسر و دختر کوچولویش به سمت خیابان آزادی واقع در شیرآباد حرکت میکند. وسطای خیابان آزادی شمالی به سمت کوه میپیچد و بالا میرود تا به کوهپایه میرسد. در این منطقه زندگی متفاوت است، باید دید تا به عمق فقر و ناداری پی برد. همسر تزریقاتچی با داروهای صنعتی و گیاهی به خانۀ بیمار میرود و خدماترسانی میکند.
هنگام نماز مغرب است و صدای اذان در کوه طنینانداز میشود، تزریقاتچی از رهگذاران آدرس مسجد را میگیرد و به سمت آن حرکت میکند. منظرۀ شگفتانگیزی است؛ خانهها در دامنۀ کوه و برفراز کوه ساخته شدهاند. ساکنان اینجا خودشان دستبهکارشده کوه را تراشیده و پلههای ناموزنی برای صعود و نزول ساختهاند. آب فضلاب آنها از همان بالا جاری است؛ کوه با آن آب فضلاب سرسبز شده است، گویی فرش سبزی بر آن پهن کردهاند. کوچهها شلوغ و پرجمعیت است؛ غلغلهای برپاست. هزینههای سنگین مستأجری این خانوادهها را به دامن این کوه کشیده است.
تزریقاتچی از دل این منظرهها میگذرد و به مسجد میرسد. نماز جماعت تمام شده و هوا کمی تاریک شده است. همسر تزریقاتچی خانهبهخانه ماسک توزیع میکند و دختر کوچولویش با بچهها بازی میکند. مادر سخت مشغول تقسیم ماسک و پدر در مسجد مشغول عبادت است که یهویی متوجه میشوند دختر کوچولویشان گم شده است. هوا تاریک است و محله ناآشناست؛ دنیا بر آنها تنگ میشود. همسر تزریقاتچی بسیار مضطرب و پریشان میشود، درب خانهها را تکتک میکوبد: «دخترم اینجا نیست؟» وقتی پاسخ منفی میشنود، بیشتر آشفته میشود. شیطان هم فرصت را مناسب میبیند و آیه یأس میخواند و هزارها فکر جوروناجور بهذهنش میآورد. تزریقاتچی سعی میکند به همسرش دلداری بدهد: «نگران نباش، دخترمان پیدا میشد.» اما مادر است، هیچ چیزی بهجز دیدن دخترش او را آرام نمیکند. همسر تزریقاتچی بهناچار به حیاط یکی از خانهها وارد میشود، اتاقهای ردیفی در آن قرار دارد و هرکدام منزل یک خانواده است. صدا میزند: «نجلا! نجلا!» تا اینکه کوچولو با شنیدن صدای مادرش از یکی از اتاقها به سمت حیاط میدود. از خانمی که آنجاست میپرسد: دخترم اینجا بود، چرا شما چیزی نگفتی؟ پاسخ میدهد من اطلاعی نداشتم و انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، بیاعتنا به داخل خانه میرود.
ماجرا خاتمه بهخیر میشود و تزریقاتچی و همسرش پس از تجربۀ لحظات پراضطراب و پراسترس، با خوشحالی از آنجا میروند.
دیدگاهتان را بنویسید