پاسی از شب گذشته است و تزریقاتچی در سمت شرق زاهدان مشغولِ تزریقات است. کمکم میخواهد به خانه برگردد که گوشی زنگ میخورد: سلام، فلانی هستم فرزند استاد، ممکن است امشب سرم استاد را تزریق کنید. تزریقاتچی این سعادت را غنیمت میشمارد و میگوید: چشم حتماً خدمت میرسم.
تا منزل استاد کمی فاصله است، تزریقاتچی با کمی تأخیر خود را به منزل استاد میرساند. فرزند استاد که یکی از علمای جوان است بیرون میآید و میگوید استاد چند روز است که بیحال است و ضعف شدید دارد، شبها بهخاطر بدندرد خواب ندارد. امروز با پزشکش مشوره کردیم این داروهای تقویتی را برایش تجویز کرد.
تزریقاتچی به داخل اتاق استاد میرود، استاد در بستر خواب آرمیده و جامه خواب بهسر کشیده است. آرام کنارش مینشیند. این همان اتاقی است که علما و فضلا به دیدارش میآمدند و ساعتها از محضر استاد فیض میبردند. تزریقاتچی خوب به یاد دارد که چندسال پیش بههمراه یکی از همکارانش برای تهیۀ مصاحبه در همین اتاق خدمت استاد حاضر شد. آن شب استاد با آبگوشت بلوچی از آنها پذیرایی کرد، سپس دو ساعت با آنها به گفتوگو نشست. آنشب استاد فرزانه خودمانی و با الفاظی ساده از زندگی و سفرها و هجرتهای طولانیاش در مسیر تحصیل علم سخن گفت. آن گفتوگو به همت همکاران در شماره 65ـ66 مجله ندای اسلام با این عنوان چاپ شده است:
«فرار به مدرسه»
“روایت 32 سال تلاش مستمر و هجرت و سفر برای کسب علم و معرفت در گفتوگو با عالم فرزانه و فیلسوف عارف استاد مولانا خدارحم رودینی”
اما امشب تزریقاتچی منظرۀ دیگری میبیند: استاد در بستر بیماری است و توان سخنگفتن ندارد!
استاد متوجه میشود شخصی وارد اتاق شده، آرام چشمانش را باز میکند و با صدایی نرم و دلنشین سلام میگوید.
تزریقات انجام میگیرد. هنگام خداحافظی فرزند استاد هدیهای به تزریقاتچی تقدیم میکند، اما تزریقاتچی انکار میکند. فرزند استاد میگوید این عادت استاد است که هرکس به دیدنش بیاید هدیهای به او میدهد، تزریقاتچی با نیت تبرک هدیه را میپذیرد.
دیدگاهتان را بنویسید