روایتی از 18 سال قبل؛ حادثه مهیب زلزلهٔ بم و امدادرسانی مؤسسهٔ خیریهٔ محسنین زاهدان
پنجم دی ماه ۱۳۸۲ هنگامی که خبر زلزله بم را از رادیو شنیدم، تنها تصویری که از این شهر در ذهنم بود، عکس چاپ شده «ارگ بم» روی کارتنهای «رطب مضافتی» بم بود و همه آنچه از بم میدانستم، این بود که «شهر بم ارگی دارد و خرماهایی خوب».
اخبار را که پیگیر شدم گویای واقعیت تلخی بود و آن اینکه زلزله به این شهر خسارت بسیاری وارد کرده است. همان روز اول از طرف مؤسسه خیریه محسنین زاهدان، ستادی برای کمکرسانی با شعبههایی متعدد در سطح شهر تشکیل شد. از طرفی، بعد از بازگشت گروه تحقیق مؤسسهٔ خیریهٔ محسنین از بم و پی بردن به عمق فاجعه، تصمیم بر آن شد که علاوه بر ارسال کمکهای مالی، کمکهای انسانی نیز فرستاده شود.
عقربههای ساعت یازده پیش از ظهر را نشان میداد که اتوبوس حامل کمکرسانان، خیابانهای شهر زاهدان را یکی پس از دیگر میپیمود و خود را از شهر جدا میکرد تا به مقصد بم حرکت کند. در پلیس راه زاهدان، اندکی توقف نمودیم تا دیگر امدادرسانان و نیز کامیونها و خودروهای حامل کمکهای مالی به ما بپیوندند و سرانجام ساعت ۱۲، کاروان امدارسانی راه کویر را به مقصد بمِ واژگون شده در پیش گرفت. توفان شنی شدیدی کویر را درنوردیده و عبور و مرور را کند کرده بود. نماز مغرب را در یکی از روستاها بم ادا کردیم، ولی در آن هیچ اثری از (خرابی) زلزله به چشم نمیخورد. هر چه به بم نزدیکتر میشدیم، ترافیک سنگین و سنگینر میشد. نور چراغ وسائط نقلیه جاده را همچون شهری چراغان کرده بود، بیشتر وسائط نقیله، حامل کمکهای مالی هموطنان عزیزمان به زلزله زدگان بود.
شب بود و همه جا تاریک، در جلوی ما شهری نمایان شد که کاملا چراغان بود. با خود گفتم: پس کجای شهر بم خراب شده است؟ پس از تحقیق، کاشف به عمل آمد که این شهر، بم نیست بلکه ارگ جدید بم است در حدود ۱۰ کیلومتری آن، که البته خسارتی ندیده است!
پیش از ما گروهی دیگر هم از طرف مؤسسهٔ خیریهٔ محسنین آمده بود. وقتی کاروان ما در محل اقامت امدادرسانان (کنار شهر بم) توقف کرد، چیزی به جز چند دیوار مخروبه ندیدم. همه جای شهر تاریک، ساکت و آرام بود و کمی رعب آور، گویی بم شده بود «شهر ارواح».
امکانات کم بود و افراد زیاد و هوا هم اندکی سرد. از آنجا که خسته راه بودیم، هر کدام پتویی برداشتیم و کفش را بالش و خاک زلزله زده بم را تشک کردیم و گوشهای ولو شدیم. گرچه ما از خورشید سحرخیزتر بودیم، اما تا آمادهی رفتن به شهر شدیم، خورشید پرتو نورش را بر شهرِ با خاک یکسان شده بم افکند و گویا با زبان حال میگفت: هر چه سریعتر به داد کسانی که زنده یا مرده زیر آوارند، برسید.
صبحانه مختصری خوردیم و افراد در گروههای ده نفری به همراه وسائل لازم از قبیل بیل، کلنگ، دستکش، ماسک، آب معدنی، نان، کفن و… روانه شهر شدیم. ورودی شهر کنترل بود و کسی به جز امدادرسانان اجازه ورود به آن را نداشتند. به مجرد ورود به شهر و با دیدن آن همه ویرانی، هوش از سرم پرید!
دیگر اثر چشمگیری از ساختمانهای سر به فلک کشیده و خیابانهای تمیز و آب پاشی شده نبود. دیگر کودکی بازیگوش شادان و خندان به طرف مدرسه نمیدوید؛ آن کودک دیگر، نگران تکلیف حل نشدهاش نبود. یا خودش به آسمان پر کشیده بود یا پدر و مادرش را از دست داده بود. وقت اداریِ کارمندان رسیده بود؛ اما نه ادارهای مانده بود، نه کارمندی، نه رئیسی و نه اربابرجوعی، همه با هم به سفر ابدی رفته بودند.
میان شهر در منطقهای (قدیمی) که بیشتر خانههایش خشتی بود و الان شده بود تلی از خاک، توقف کردیم. برادر مهاجر افغانی میگفت در همین خانهها با چند تا از دوستانش خوابیده بوده است و خودش توانسته فرار کند ولی بقیه زیر آور ماندهاند؛ اما از آنجا که خانهها به شدت تخریب شده بود، نمیتوانست دقیقا بگوید دوستانش در کدام نقطه، زیر آوارند.
تلاشهای ما با بیل و کلنگ برای یافتن اجساد بیفایده بود. مجبور شدیم بیل مکانیکی بیاوریم و باز هم اثری از اجساد نبود، بعداً متوجه شدیم که همان روز اول کمی آنطرفتر از نقطهای که او میگوید اجساد دوستانش را درآوردهاند.
در کنار ما دو ساختمان چند طبقه بود که یکی از آنها کاملا تخریب شده بود، به گونهای که برای بیرون آوردن اجساد باید اول قدمت را بر روی ایزوگام پشت بام آن که اینک با زمین برابر شده است مینهادی. در کنارش اما ساختمانی بود کاملا آسیب پذیر که هر آن احتمال فرو ریختنش بود، به ویژه آنکه بم لحظهای آرام نداشت و همواره میلرزید و این مشکل اما کمکرسانی را کند میکرد. امدادرسانان از یک طرف با بیل مکانیکی و از طرفی با بیل و کلنگ اجساد را از زیر آوار درمیآوردند. اجساد که بیرون میآمد، امدادگران آنان را کنار خیابان میگذاشتند تا ماشینهای مخصوص حمل اجساد آنان را به قبرستان ببرند. اینجا دیگر نه برای مردگان اعلامیه پخش میشود، نه کسی با دسته گل به تشییع جنازه میرود، نه مرده تابوتی دارد و نه حتی کفنی! تا دیروز در این کوچهها جنازه یک مرده را چندین زنده مشایعت میکردند اما اینک یک زنده (راننده ماشین) چندین مرده را همراهی میکند.
به یاد شعر خلاق المعانی کمالالدین اسماعیل اصفهانی میافتم:
کس نیست که تا بر وطن خود گرید / بر حال تباه مردم بد گرید دی بر سر مردهای دوصد شیون بود / امروز یکی نیست که بر صد گرید
نخستین جسدی که دیدم حالت ترس و وحشت بر من غالب شد. در تمام عمرم اولین باری بود که جسدی را اینچنین میدیدم. لحظهای بعد با بیرون آمدن جسدی دیگر از زیر آوار زنی که منتظر بیرون آمدن جسد شوهر و عزیزانش بود، چنان فریاد زد و فرزند جوانش را در آغوش گرفت که دل هر بینندهای را به درد میآورد. اما تقدیر کارش را کرده بود و چارهای نبود جز تسلیم در مقابل تقدیر. زن مسکین مانع رفتن فرزند به کنار جسد پدر میشد و هر دو به شدت میگریستند.
الان دیگر امدادگران از تمام کشور و حتی همه دنیا در سرتاسر شهر بم مشغول بیرون آوردن اجساد بودند. گرچه برخی که عمرشان به پایان نرسیده بود و هنوز دست تقدیر برایشان بازیهای زیادی داشت که ما انسانهای زنده به آنان میگوییم «خوش شانس» زنده از زیر آوار بیرون میآمدند.
دمدمای ظهر به طرف اقامتگاه حرکت کردیم. در راه با دقت به مخروبههای شهر مینگریستم دیگر اثری از خواب و استراحت ظهر نبود. کسی هم برای صرف ناهار از محل کار به خانه برنمیگشت. دیگر مادری چشم به راه کودک خردسالش نبود تا از مدرسه برگردد و بگوید: امروز معلمم برایم درس «بابا نان داد» خواند. خیر! امروز دیگر بابایی نبود که نان بدهد.
هنوز پیاده نشده بودیم که مأموریت دادند به قبرستان برویم. آری قبرستان که حالا اکثر ساکنان بم در آنجا منزل گزیدهاند و تا ابد آرمیدهاند. اینجا قبرستان است؛ اما قبرستانی متفاوت با دیگر قبرستانها. در اینجا خبری از جنازههای معطر و غسل داده و کفن شده نیست. اثری از قبرهای مستطیلی و سنگ قبرهای آنچنانی نیست. خبری از قبر تک نفری نیست.
بر خلاف دیگر جاها که میت بر دوش و شانه گروهی میآید و تنها دفن میشود اینجا مرده تنها بر پشت آمبولانس میآید و با جمع کثیری در یک قبر بزرگ دفن میشود. نزدیک بیست لودر و بیل مکانیکی قبرهای جمعی را حفر میکنند و در هر قبر (و انشاءالله حمل بر بیاحترامی نشود ـ گودال ـ) نزدیک صد جسد دفن میشود. گروهی کفن میبُرند از طاقههای پارچهای که مثل آجر دیوار روی هم چیده شدهاند.
و گروهی میتها را تیمم میدهد به جای غسل. و گروهی نماز بر جنازهها میخوانند و افرادی اموات را در قبرها و در کنار هم با ترتیب میچینند و این لودرها هستند که تُنها خاک بر روی آنان میریزند و اجساد را از دیدگان پنهان میکند. مسئولیتی که به من داده شده است. اینکه هر کامیون یا آمبولانس حاملِ جسدی که میآید من با بنده خدایی که نمیشناسمش میرویم بالا و اجساد را پایین میدهیم. از طفل شیرخواره گرفته تا پیرمرد، برخی اجساد متعفن شدهاند و از آنان خون میریزد. با وجود داشتن دستکش، لباسم خیلی خونی شده بود. دوستی که آن روز من را با آن وضع دیده بود، هنوز هرگاه همدیگر را میبینیم یادی از قبرستان بم میکند.
برخی اجساد بدون صاحب میآیند، یا تمام اقوام مردهاند و یا امدادرسانان در نبود آشنایان جسد را خارج کرده به قبرستان فرستادهاند. از این جسدها عکس میگیرند. شاید روزی روزگاری کسی سراغ عزیزش را گرفت. هرگز از یاد نخواهم برد آن صحنه دردناک را که زنی تمام فرزندان خود را در این فاجعه از دست داده بود، به قبرستان آمد و چنان گریست و فریاد زد که بیهوش و راهی بیمارستان شد. برخی قبرها فامیلی بود، یادم میآید همان روز یکی آمد و گفت من صد جنازه از اقوامم را میخواهم در یک قبر دفن کنم. مانعی نداشت، اما چون ۲۵ جنازه از صد جنازه حاضر بود موافقت نشد.
خورشید با آن ابهت تاب و تحمل نظارت بر آن حالت غمناک را نداشت، او نتوانست طاقت بیاورد و آرام آرام در غبار افق فرو رفت و همه را از تکاپو انداخت.
صبح روز بعد هنوز جستجو در شهر برای یافتن اجساد ادامه داشت. گرچه دیگر اجساد کمی در زیر آوار مانده بودند. ما پس از امدادرسانی در شهر، دوباره به قبرستان رفتیم. قبرستان هم امروز کمتر مهمان مرده داشت. بسیاری از خبرنگاران داخلی و خارجی آمده بودند و از قبرستان و مردم آنجا عکس میگرفتند و گزارش تهیه میکردند.
عصر همان روز فرصتی شد که لباسهایم را بشویم؛ آن هم بدون هیچ مواد شویندهای و فقط با آب، که نه تنها پاک نشد بلکه کثیفتر هم شد!
شب قرار شد امدادگران برگردند و پنجاه نفر برای توزیع کمکهای ارسالی از زاهدان بمانند که من یکی از آن پنجاه نفر بودم. ما هر شب در ستاد به نوبت نگهبانی میدادیم، وقتِ کشیک و نگهبانی ما، نیمههای شب بود.
بنده خدایی آمد و یک جلد قرآن با چاپ خیلی خوب تحویلمان داد و گفت: این را به عزیزان بمی من بدهید و راهش را در تاریکی شب به طرف شهر ادامه داد و رفت. برای من جالب بود و جای تأمل. با خود گفتم: همه به فکر غذای جسمی زلزله زدگانند و هستند بندگانی که به فکر غذای روحی مصیبت زدگان باشند. چند روز از اقامت ما در بم گذشته است. حالا دیگر مسئولیت ما هم فرق میکند. دیگر سروکار ما با آوار و مردگان نیست. الان باید به داد زندهها رسید تا اینها تلف نشوند. هر چه کمک از سوی مردم زاهدان و از طریق مؤسسهٔ خیریهٔ محسنین میآید تقسیم میکنیم. گاهی هم مردم را در بیرون آوردن وسایلشان از زیر آوار کمک میکنیم. بنده خدایی از ما خواست وسایلش را از زیر آوار درآوریم. به هنگام بارکردن وسایل بر کامیون میگفت: کمرم شکسته، البته نه اینکه زیر آوار رفته باشم، بلکه غم از دست دادن زن و فرزندان و اقوامم کمرم را شکسته است. در راه بازگشت به طرف ستاد، ارگ بم نظرمان را به خود جلب کرد. ارگی که دیگر آن ابهت دیروز خود را ندارد. از آن برج و باروها و خانه و عمارتهای باشکوه، دیگر چیزی باقی نمانده است، جز تلی از خاک.
آری او پس از ۲۵۰۰ سال پایداری، در مقابل عظمت الهی سر تعظیم فرود آورده است.
او که سالیان دراز در مقابل بادها و توفانهای کویر همچون کوه استقامت کرده است، امروز با یک «کن فیکون»، «کان لم یکن» شده است. به نزدیک ارگ که میرسیم، جوی بزرگ آب گرچه آبی در آن جاری نیست به چشم میخورد، به طرف ارگ حرکت میکنیم که اجازه ورود به ما نمیدهند و میگویند: بازدید فعلا ممنوع. برمی گردیم. شخص دیگری از ما درخواست کمک میکند به یاریش میشتابیم. خانهٔ سه طبقهاش کاملا تخریب شده است و دختر و پسرش را از دست داده است. در حال خاک برداری هستیم که چیز عجیبی توجهام را به خود جلب میکند. یک لامپ حبابی صد ولت، سالم در زیر آوار، حتی تورش همه نریخته است! و صحیح و سالم است. بنده خدا لامپ را بر میدارد و میگرید و میگوید: لامپ به این آسیبپذیری زیر خروارها آوار سالم و کودکان من در دم جان باختند. اشک در چشمانم حلقه میزند، سکوت میکنم و به کارم ادامه میدهم.
از روزی که آمدهایم با خانه تماس نگرفتهایم، ما را راهنمایی میکنند به محل کیوسکهای تلفن همگانی، صف تلفن شلوغ است، درنگی میکنیم تا نوبت به ما برسد. تلفنها مجانی است. اصلا از روزی که این فاجعه رخ داده است، همه چیز در اینجا مجانی است تلفن، بنزین، آب، نان و… بالاخره پس از یک هفته اقامت در شهر زلزله زده بم، مأموریت ما به پایان میرسد و آماده بازگشت میشویم. داخل اتوبوس که مینشینم به شدت خستهام. هنوز از شهر فاصله زیادی نگرفته بودیم که خواب آویزان پلکهایم میشود و وقتی چشم میگشایم خود را در زاهدان میبینم. امروز و پس از سالها وقتی دفتر خاطراتم را گشودم، خاطره آن روزها برایم زنده شد. حیفم آمد مشاهداتم را تقدیم علاقهمندان نکنم.
دیدگاهتان را بنویسید